ماهانماهان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

ماهان شده ماه آسمان دل ما

تولد....

پسر قشنگم چند روز دیگه تو 1 ساله میشی...و من هنوز باورم نمیشه که تو رو دارم...روزی هزار بار میبوسمت و محکم بغلت میکنم تا یادم نره که بیدارم و تو واقعا مال منی...و تو هم در جواب عشق زیادی من به خودت یهویی جوگیر میشی و لپ های منو محکم میبوسی و این یعنی نهایت خوشبختی من.... 1 ساله که من و تو با همیم ..همه جا و هر لحظه با هم و کنار هم نفس میکشیم و من عاشقانه مادر شده ام.. شب ها تا صبح هزار بار بویت میکنم..هزار بار میبوسمت..با نفس تو نفس میکشم.... ماهانم امروز تولد منه و من حس میکنم سال گذشته  من هم با تو متولد شده ام، یکبار دیگر... امسال با همه سالهای قبل فرق داره...چون تو کنار منی... عشق منی... مرسی که همه زندگیم ...
27 خرداد 1393

کشتی گرفتن یا غذا خوردن!!!

قربونت برم فسقلی شیطونم... میگن باید وقتی شما نی نی های ناز غذا میخورین بذاریم هرکار میخاین با غذا بکنین و به قول دکترای امروزی اینطوری دنیارو بهتر میشناسین...میگن غذا خوردن باید برای شما یه تفریح باشه و اصلا به این فکر نمیکنن که بعد از هر وعده باید کلا بریم زیر دوش آب!!!! بخدا راست میگما باور نداری؟؟؟؟ا اینم مدرکش: ...
20 خرداد 1393

آمانی

آمانی آمانی آمانی... عزیزکم یعنی عاشق آمانی گفتنتم....اولا بهم میگفتی م م ..بعد میگفتی ماما ..و الان میگی آمانی (که همون مامانای هست) و من هر بار با شنیدنش اینقدر ذوق میکنم که انگار دفعه اوله صدام میکنی.... قربونت برم مرسی که ابنقدر قشنگ باهام حرف میزنی که البته خیلی هاش خارجی هست من نمیفهمم!!! بابا، به به ،دد ، گگگگگ...دددد...آبوجی، بابوجی،،جی جی جی،توپ، افت..هاپ ، جیک ،ن ن ن  و یه سری از این حرفا ی خارجکی که تند تند بهم میگی و برام تعریف میکنی... ماهم عاشقتم آبوجی من...
17 خرداد 1393

زیرشلواری

زمانهای قدیم زیر شلواری  شلوار راحتی آقایون تو خونه بوده ولی الان شلوار راحتی های متنوع و جدیدتر جاشو گرفته.. حالا حتما میگی این حرفا برا چیه؟؟؟!!! برا اینکه بگم با اون زیرشلواری راه راه  کرم قهوه ای قدیمی خیلی بانمک میشی پسر نانازم... بذار از اول برات تعریف کنم: مامانی هم مثل همه وقتی میخواسته من رو دنیا بیاره سیسمونی داشته و از اون جایی که قدیما تا بدنیا اومدن بچه نمیدونستن دختره یا پسر، هم لباس پسرونه تو سیمونی ها بوده و هم دخترونه... مامان بزرگم هم عادت داشته از اضافه پارچه هایی که برا بابابزرگ و دایی ها زیرشلواری میدوخته، یه دونه هم کوچولو میدوخته...حالا یه دونه از همون زیرشلواری های قدیمی سیمونی بدن...
12 خرداد 1393

رفتن برق!!!

یادم میاد وقتی بچه بودیم و برق میرفت مخصوصا اگه شب کلی بهمون خوش میگذشت و با 2 تا خاله ها حسابی شیطنت میکردیم... دیشب اولای شب بود که به خاطر بادهای شدیدی که این مدت میاد، با یه صدای بلند یهو برق ها قطع شدند و تاریکی اومد....مثل اینکه ترانس برق کلا خراب شده بود چون کل محله و خیابون برق نداشتن..خلاصه که تو اولش برات جالب اومد ولی بعد از یه ربع انگار داشتی میترسیدی و اومدی چسبیدی به من و اشاره میکردی که لامپا رو روشن کنیم...قربونت برم مامانی که همه تکیه گاهت تو دنیا منم...این یه حس غرور خاصی بهم میده... خلاصه که از اونجایی که با مامانی اینا تو یه محل هستیم اونا هم برق نداشتن ولی خب اونا خونشون روشنایی های قدیم رو داره و به...
12 خرداد 1393

یو یو

یویو یه جور اسباب بازیه که جنس نرم و خاصی داره.... خودت میدونی که بابا جونت عاشق توئه و هر روز به هر بهانه ای میاد و تو رو میبینه یا باهات تلفنی صحبت میکنه و البته  تو هم خیلی دوستش داری...هر روز اسباب بازیهای رنگی و خوراکی های خوشمزه...خلاصه که این بار باباجون رفته بود مسافرت و فکر کنم یه چمدون برا شما سوغاتی و لباس آورده بود که خوش بحالت... لابه لای این سوغاتی های قشنگ یه یویو هم بود که بچگیام منم داشتم...اما قربونت برم برخورد تو با اون خیلی جالبه....دستش میزنی ولی تا میبینی میلرزه خودتو میکشی عقب...یعنی خیلی قشنگ عقب نشینی میکنی ها... خلاضه که خیلی کیف میده من کلی باهاش بازی میکنم و تو با ذوق میای سراغض ولی فکر ک...
5 خرداد 1393

11 ماه عاشقی...

  پسر قشنگم باورم نمیشه 11 ماهه که تو پیشمونی...هر لجظه کنارمی ..با تو من دوباره متولد شدم... دوباره عاشق شدم..یه عشق بی قید و شرط..یه عشق حقیقی.. ماهانم 11 ماه پیش تو ساعت 10 و 20 دقیقه صبح چشمای کوچولوت رو به دنیا باز کردی و من دقیقا همین لحظه ساعت 12و نیم ظهر تو فرشته کوچولومو دیدم... هنوزم هم باورم نمیشه که تو همونی که توی دلم بودی و لگد میزدی...خودتو قلمبه میکردی یه گوشه و من نوازشت میکردم تا آروم باشی....دلم برا لگدات تنگ شده پسرم... باورم نمیشه تو همون هستی که بارها هراسان برای شنیدن صدای قلبت خودمونو به بیمارستان رسوندیم و با صدای تالاپ تولوپی که توی اتاق میپیچید همه وجودم لبریز آرامش میشد... باورم نمی...
5 خرداد 1393
1